چه حس مشترکی دارم!
با "پشه" ای
که گیر افتاده است
بین شیشه های دو جداره ی اتوبوس قم ـ تهران
.
.
.
می گویم :دوستت دارم
می پرسی: از کی؟
من چه می دانم!
همین باران ناگهان بهاری
تو می دانی
اولین قطره اش کی و کجا بر زمین افتاده است؟
.
.
.
از اولش هم
در حسرت شاهزاده ای با اسب سپید و
گردن آویزی که بر گردنم بیاویزد
نبودم
آخرش هم
عاشق پادشاهی شدم
که پیاده به خانه مان آمد
پادشاهی که هر شب
با انگشت اشاره اش
بر گردنم می نویسد:
دوستت دارم
نظرات شما عزیزان:
|